قسم

نويسنده: بهاره زارع




کوشا مامانش را خيلي دوست دارد و همه ي بچّه هاي همسايه اين را مي دانند. بنابراين وقتي که کوشا به جان مامانش قسم خورد، بچّه ها حرفش را باور کردند. او به دروغ گفته بود که از روي سنگ 18متري توي آب پريده و بعد براي اين که حرفش را باور کنند، به جان مامانش قسم خورده بود .
کوشا وقتي که به خانه رفت ،ديد که مامانش بيمار است. تب دارد و پهلويش هم تير مي کشد.کوشا او را در آغوش گرفت و گفت :«مامان . چي شده ؟»مامان گفت :«عزيزم به من نزديک نشو . فکر کنم سرما خورده ام .»کوشا از اتاق بيرون آمد و به حياط رفت. گريه اش گرفت . او گريه را دوست نداشت ولي اين بار نتوانست جلوي اشک هايش را بگيرد. او قسم دروغ خورده بود و فکر مي کرد بيماري مامانش به همين دليل است. زود به کوچه رفت و به دوستانش گفت:«بچّه ها ،يک چيزي يادم آمد.»بچّه ها گفتند «چه چيزي؟» کوشا گفت :«آن سنگ 18متر نبود. 12متر بود.»و بعد دويد و برگشت به خانه. شب شد و همه خوابيدند . صبح وقتي همه بيدار شدند مامان کمي حالش بهتر بود، اما هنوز خوبِ خوب نبود . کوشا تصميم گرفت دوباره پيش بچّه ها برود .
کوشا :«سلام بچّه ها . من يک چيزي مي خواهم بگويم . آن سنگ 12متر نبود . کم تر بود.»کمي فکر کرد و دوباره گفت :«راستش را بخواهيد. اصلا ً من از روي هيچ سنگي نپريده ام توي آب .» اين را گفت و دوان دوان به خانه برگشت. به اتاق مامان رفت و کنارش خوابيد. مامان دستي روي سر کوشا کشيد و گفت: «نگران من نباش پسرم . حالم خيلي بهتر شده و تا فردا خوبِ خوب مي شوم.» کوشا با خودش فکر کرد که اگر هيچ وقت دروغ نگويد ديگر لازم نيست که قسم هم بخورد.چون که حرف راست را بدون قسم خوردن،همه باور مي کنند. مامان را بوسيد و گفت :«خيلي دوستت دارم مامان .»قسم نخورد ،چون راستش را گفت.
منبع:نشريه شاهد کودک شماره42